اون همینجوری بزرگ شد.....روز به روز رفتاراش تغییر میکرد.....یه روزی تصمیم گرفت غمگین نباشه چون می دونست دنیا و آدما عوض نمیشن اینه که هر روز از قبل بی حوصله تر میشه و بیشتر میشکنه.......خواست که واقعا بخنده و واقعا خندید...اون خواست و بهش رسید خواست که مثله معنیه اسمش خوشبخت باشه و خوشبخت شد....اون فقط خواست و همه چی باب میلش شد.....الان خوشبخته و کم پیش میاد که به گذشته اش فکر کنه.....دیگه غمگین نیست میخنده هر روز و گاهی مثله ابر بهار گریه میکنه تا سبک بشه تا دوباره غمگین نشه....
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
نوشته هایzack،
،